بنام خـــــــــــــــــدا مارتین لوتر در زندگی با دشواری ها و رنج های بسیار روبه رو بود . روزی همسر او متوجه شد که شوهرش غرق در اندوه وناامیدی است. از آنجایی که او زن با درایتی بود،با دیدن یاس شوهرش ،لباس سیاه پوشید و در برابر چشمان او ایستاد ! مارتین لوتر پرسید:چرا سیاه پوشیده ای؟ همسرش به آرامی پاسخ داد :نمی دانی که او مرده است؟ مارتین پرسید :چه کسی مرده است؟! همسرش گفت: خـــــــــــدا!!! مارتین با حیرت پرسید:چگونه می توانی چنین حرفی را بر زبان بیاوری ؟ چطور ممکن است که خدا بمیرد؟! همسرش جواب داد:اگر خدا نمرده است ،پس چرا تو این قدر غمگین و ناامید هستی؟ مارتین بی درنگ متوجه اشتباه خود شد ،از این رو لبخندی زدو... شناخت حق،به منزله ی شرکت در تشییع جنازه ی تمام غم و اندوه هاست . بر گرفته از کتاب تو،تویی؟!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |